گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویمگاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجاحتی از اسمم، از اشاره، از حروف،ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،گوشه ی دوری گمنامحوالی جایی بی اسم،بعد بی هیچ گذشته ایبه یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.بعد بی هیچ امروزیبه یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.گاهی واقعا خیال می کنمروی دست خدا مانده امخسته اش کرده ام.راهی نیستباید چمدانم را ببندمراه بیفتم.بروم.ومی روماما به درگاه نرسیده از خود می پرسمکجا.؟!کجا را دارم٫ کجا بروم؟
سید علی صالحی
پ.ن: نه نا امیدم نه امیدوار صادقانه این روزها تو بدترین حال ممکن هستم گمراهی وشوک
درمورد زندگی چی فکر میکردم چی شد
درباره این سایت