حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم های تو باشم رهاترم
دلتنگی ام کم از غم تنهایی تو نیست
من هرچه بی قرارترم.بی صدا ترم
گاهی مقابل تو که می ایستم نرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه ی من می زند.تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زله ها بی هوا ترم
حالم بد است.با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم.
اصغر معاذی
پ.ن:چه قدر غزل دوست دارم واز خوندنش لذت میبرم
________بی مخاطب خاص_______
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویمگاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجاحتی از اسمم، از اشاره، از حروف،ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،گوشه ی دوری گمنامحوالی جایی بی اسم،بعد بی هیچ گذشته ایبه یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.بعد بی هیچ امروزیبه یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.گاهی واقعا خیال می کنمروی دست خدا مانده امخسته اش کرده ام.راهی نیستباید چمدانم را ببندمراه بیفتم.بروم.ومی روماما به درگاه نرسیده از خود می پرسمکجا.؟!کجا را دارم٫ کجا بروم؟
تنهایی ام را از غزل سرشار میکرد
تا زیر لب نام مرا تکرار میکرد
با چشم های از افق روشن تر خود
هر صبح او خورشید را بیدار میکرد
وقت خرید عید با لبخندهایش
قنادهای شهر را بیکار میکرد
پشت سرم میگفت من را دوست دارد
در پیش چشمان خودم انکار میکرد
اینگونه سرتاسر مرا مشتاق میکرد
اینگونه احساس مرا آزار میکرد
یک روز از ماندن کنارم حرف میزد
یک روز بر دل کندنم اصرار میکرد
گاهی به قدری تلخ می شد که جهان را
در کام من مانند زهر مار میکرد
گاهی به قدری مهربان می شد که دل را
از هر کسی غیر خودش بیزار میکرد
بر این دوباره دل سپردن، دل بریدن
مایل نبودم او مرا وادار می کرد
مانند گنجشکی به چنگش بودم و او
هم سنگ میزد هم مرا تیمار می کرد.
"مریم دلدار بهاری"
درباره این سایت